شاينا شاينا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

ستاره هاى آسمون دل من

تولدت مبارك پدر

روز تولد آدما كه ميشه هميشه يه حس عجيبى مياد سراغشون ،وقتى بچه اى ميگى آخ جون يك سال بزرگ تر شدم،وقتى نوجونى ميگى ديگه جوون شدم!وقتى جوونى ميگى خوبه يكم ديرتر بگذره جوون بمونم،نميدونم وقتى به ميانسالى ميرسى چى ميگى؟تو چى ميگى بابا؟تو كه قراره شمع پنجاهو يكسالگيتو فوت كنى تو چى ميگى چه حسى دارى؟تو كه تو چهلو نه سالگى گذاشتيو رفتيمون،تو كه نموندى حتا شاينارو ببينى،تو كه نموندى تا براش از نخودى و اون همه اتفاقاى شيرين بچگيش قصه بگى،تو كه نموندى تا شاهد رقصيدنش باشى تو كه نموندى تا شاهد رشد لحظه به لحظش و حتا شاهد مادر شدن سمى خوشگلت بشى چى؟چقدر زود رفتى بابا،تازه داشتم به خودم ميباليدم واسه داشتنت....يادته هوس انگور كردم ؟ساعت سه شب بود،تقريبا ...
20 فروردين 1392

دومين بهارمون

بوى عطر گلو شكوفه هارو...بهشت روى زمين خدارو نگاه،زيباترين گل هميشه بهار خدا هم كه دو تا بهاره روييده تو خونمون و با اومدن بهار نوزده ماهه شده،عشق مامانو ببين چه رويايى شده آخه با مامانش لج ميكنه ميگه سمانه!مامانم بهش اخم شيرين ميكنه ميگه آخه بلا نگو سمانه بگو مامان،شيرينكم گردنشو به چو راست خم ميكنه با اون لپاى ناز خوشگلش با خنده پر از شيطنت ميگه مامان سمانه!ميگم اسمت چيه؟ميگه سانا!!!روز سوم عيد كه رفتيم شمال همش دنبال زهرا ميدويدو سَلا سَلا ميكرد،طاهارو داها صدا ميكرد ،خانومارو خالَ و آقايونو آمو صدا ميزد،لپمونو ميكشيدو ميگفت تپل مپلى!!! ميرفت لب دريا تو ساحل سردش بدو بدو دنبال شناى نرم زير پاش ميركرد سواراسبه كه شد با گريه سمانه رو صدا ميز...
13 فروردين 1392
1